وهنگامی که به جنگ تقدیر می شتابم
و آغوشت اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن وگریز از شهر
که با هزار انگشت به وقاحت
پاکی ی آسمان را متهم میکند
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
وانسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند
وترانه رگهایت آفتاب همیشه طالع میکند
بگذار چنان از خواب بر آیم که کوچه های شهر حضور مرا در یابند
دستانت آشتی است ودوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی از یاد برده شود پیشانی ات آیینه بلند است
تابناک وبلند که خواهران هفت گانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش آبها را گواراتر کند تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار در قالب آدمی که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمی سوزد
حضورت بهشتی ست که گریز از جهنم را توجیه میکند
دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همه گناهان ودروغ شسته شوم
وسپیده دم با دست های ات بیدار میشوم
(شاملو)
:: برچسبها:
مولانا,